پشت در اتاقم نوشته : لطفا بدون هماهنگی وارد نشوید.
سرم پایینه و مشغول کار و بارم که جناب سرهنگ ع.ط وارد میشه با سلام و ادب
بعد هم با خنده می گه : بدون هماهنگی ببخشید دیگه اومدیم
توی این شرایط و اوضاع اومدن جناب سرهنگ مثل اومدن باران بهاری خوشحالم میکنه... هر از گاهی که نیاز دارم یکی از خیل شهیدان بیاد و گوش بده به حرفم... هر از گاهی که کم میارم.... شاید شهدا خودشون ، امثال ایشون رو می فرستن که کمی سبک بشه مشاور ... تا ....
صحبت که گل می کنه می زنه به خاطرات جبهه و تعریف بزرگ شدن بچه ها تو دهه 60
میگه : یه روز تو جبهه صدام زدن و گفتن : بیا داداشت اومده
گفتم : ما که هممه هستیم. (هر سه تا داداش جبهه بودیم). داداش دیگه ای نداریم
میگن : مشخصات شما رو داده و میگه داداشته
می رم سراغش و میبینم بعللللللللههههههه داداش ته تغاری 14 ساله مون
نه تنها با کلک مامان رو راضی کرده و امده بلکه خودش رو تو گروه تخریب هم ثبت نام کرده :)(عجب جیگری داشته ها بچه ی 14 ساله)